محل تبلیغات شما



امروز یک شنبه هشتم سپتامبر است و من هنوز نمرده ام. فردا ظهر با پل و منو قرار دارم و اصلا نمی دانم دو هفته پیش چی توی سرم گذشته بود که به ددی پل زنگ بزنم تا باهاشون قرار بگذارم. سوال های فردایشان را می توانم حدس بزنم. دو هفته ی پیش هم می توانستم. نمی دانم چی توی سرم گذشته بود که باهاشون قرار گذاشتم. حتما جواب های مناسبی داشتم برای سوال های احتمالیشان. باورت می شود یادم نمی آید؟ اما یادم هست که قلبم خیلی سنگین بود، خیلی درد می کرد، فکر می کردم دارد از عثنی عشرم بیرون می زند. بعد یکهو انگار که خالی شد. دیگر سنگین نبود، سبک هم نبود. خالی بود، انگار اصلا نبود. انگار که دیگر زنده نیستم. جای روزی یک بار روزی چند بار زور می زنم تا خوابم ببرد. امید دارم که از خواب بلند نشوم. امید دارم که توی خواب جواب سوال هایم را بفهمم و یکی بیاید برایم توضیج بدهد و مثل یک لحظه ی فیض یکهو بر قلبم نور بتابد. اما نه خواب می بینم و نه در خواب می میرم. فکر می کنم که اگر برای زندگی کردن انقدر انگیره داشتم، تا به حال هزار بار مرده بودم. فکر نکن که نخواستم زندگی کنم. یادم هست که عاشق زندگی بودم. کلی کار بود که می خواستم انجام بدهم، کلی رویا و آرزو داشتم که فکر بهشان هم قند توی دلم اب می کرد. دنبال وقت می دویدم و فکر می کردم به روزی که بتوانم تمام روز زندگیشان کنم. به مردن فکر نمی کردم. حتی وقتی می گفتند مرگ حق است، می ترسیدم. 

الان سعی که می کنم به همه ی آن رویا ها و آرزوها و کارهای مورد علاقه ام فکر کنم، هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد. اگر غول چراغ جادو بیاید و بگوید سه تا از آرزوهایت رو بگو تا همین الان برآورده کنم، احتمالا فقط نگاهش می کنم و بهش می گویم که خیلی بالایی! بعد که بیشتر با هم معاشرت کنیم، ازش می خواهم که خواب ببینم و بفهمم. بعد هم ازش می خواهم که این بار از خواب بیدار نشوم. سومیش هم .هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید.

حالا که نه چراغ جادویی وجود دارد و نه غولی یه این کولی! فردا ظهر با پل و منو قرار دارم و اصلا نمی دانم که دو هفته پیش چی توی سرم گذشته بود که بخواهم زنگ بزنم و باهاشون قرار بگذارم.  


من یک آلباتروس هستم! چند وقتی ست که این را به آدم های سر راهم می گویم. هر کسی که می خواهد با من حرف بزند و یا به هر نوعی در زندگی من وارد بشود. آدم ها زیاد با آلباتروس ها میانه ای ندارند. از آنجایی میانه ندارند که آلباتروس ها یک جور هایی دست نیافتنی اند. برای خودشان و هدایت دسته جمعی اوج می گیرند و همه چیز را از بالا رسد می کنند. آلباتروس ها ارتفاع مناسبی را حفظ می کنند تا بر همه چیز مسلط باشند. به نزدیکی زمینی و قلت خودن توی خاک ماجرایی که سر و تهش معلوم
سال پیش همین موقع ها بود که سرچ کردم : آیا ممکن است آدم از غم بمیرد؟ می نویسم برای خودم. برای خود سال پیشم که بداند به مو می رسد، اما پاره نمی شود! برای خود الانم که بداند چقدر خارق العاده و دوست داشتنی ست و برای خود سال بعدم که بداند هر جا و هر طور که باشد، هیچ چیز ثابت نخواهد ماند. خودِ عزیزترینم! برای حس هایی که دوست نداری وقت بگذار و زندگیشان کن. نگران گذر زمان نباش که وقت همان قدر که کوتاه است، دراز هم هست.
من از عمق فاجعه دورم. فاصله دارم از شوق و اشک هایم اعتصاب کرده اند. من وسط یک قصه ی کاملا شبیه ام. شبیه به قصه های قبلی. شبیه به قصه های شوق انگیزی که فاجعه ی مغزی شدند و سیلاب اشک راه انداختند. این بار شوقش فرق می کند. شوق نیست. یا اگر هست شوق یک آدم دویست و پنجاه ساله است که پا و کمرش درد می کند، اما هنوز روی پای خودش راه می رود. و اگر رقصش بیاید حد مجاز خودش را می داند. فاجعه ای هم نیست آنچنان، و اگر هم باشد یک اتفاق گذرای دنیوی دیگر است در زندگی این
آواز می خواند توی کوچه های میلان. پالتویش صورتی بود و یک سه نصف شبی جلوی موهایش را چتری کوتاه کرده بود. سالی یک بار پولسیون درونیش روی موهایش خالی می شد و این را همه ی قدیمی تر ها می دانستند. بعد از چند دوره ی حاد منتال بریک دون و اتفاقات عجیب و تصمیمات غریب، حالا کوله اش را برداشته بود و با ترن شش صبح تور شمال ایتالیایش را شروع کرده بود. شب شده بود و توی کوچه های کنار گالری امنویل قدم می زد و نمی دانست که امشب قرار است آغاز نقاهت یک منتال بریک دون جان دار
خب این بار نوبت من است که حرف بزنم. هر چند علاقه ی خاصی به حرف زدن ندارم، اما باید راجع به یک سری قوانین صحبت کنیم. عقل! قانون اول عقل است. یک چیزی حسابش کن مثل بیگ برازر. یک چیزی که بعضی وقت ها حرست را در می آورد، اما نمی توانی دورش بزنی. یک چیزی که اگر بخواهی کاری بکنی که باهاش مخالف باشد، برایت بد تمام می شود و این یک تجربه ی تاریخی ست به تعداد روز هایی که تا به امروز زندگی کرده ام. عقل مثل داروست که بعضی وقتا راحت از گلو پایین می رود و بعضی وقت ها مزه
دلم می خواست بنویسم. از چند تا چیز که الان دیگر آن قدر ها دلم نمی خواهد بنویسمشان. راستش هر چقدر هم چپ و راستش کنم بر می گردم سر همان خانه ی همیشگی زمان! زمان خیلی لامصب خفن است. یک چیزی ورای لحظه. زمان خیلی عام است و جنبه ی ادامه دار بودنش خیلی بی ثباتش می کند. تنها چیزی که می توانم با قطعیت راجع به زمان بگویم این است که می گذرد. هم خوبش هم بدش و هم خنثی و بی طرفش. غم می گذرد رفیق. شادی هم! و این لحظه ی بی تفاوت غیر مورد قضاوت قرار گرفته شده.
آدم ها چه می شود که یک چیزی را می دانند، خوب هم می دانند، حتی برایش دلایل واضح و محکمه پسند هم دارند، همه ی نزدیکانشان هم روی این دانسته ها و نتیجه ها مهر تایید می زنند، اما باز هم می روند و برعکس چیزی که می دانند، عمل می کنند؟ آدم ها چی می شود که با علم کامل بر مسائل، باز هم خودشان را گول می زنند و توی دردسر می اندازند؟ حتی گول هم نمی زنند، خودشان را قانع هم نمی کنند، فقط برعکس کاری را که می دانند باید انجام بدهند را انجام می دهند.
اعتراف کن که اگر بُعد زمان وجود نداشت، همه ی ما آدم های بی خیال تر و خوشبخت تری بودیم. اگر زمان وجود نداشت، دیر و زودی هم نبود و بدون دیر و زود، انتظار و صبر هم تعریفی نداشت. احساس نمی کردیم که تا دیر نشده باید کاری را انجام بدهیم و نگران عقب افتادن از قافله هم نبودیم. اگر زمان وجود نداشت، ما آدم ها سن همدیگر را نمی پرسیدیم و بعد همدیگر را با هم مقایسه نمی کردیم و انتظار نداشتیم که تا چند سالگی فلان جای زندگیمان باشیم و بهمان چیز ها را به دست آورده باشیم.
بین اینکه چه کسی رهبری این نوشته را به عهده بگیرد بحث است. در سَرَم، حقیقتش این است که پرسونژ های زیادی هم زیستی می کنند و این قضیه همیشه هم مسالمت آمیز نیست. اینکه کدامشان سر دستگی یک فکر، صحبت یا نوشته را به عهده بگیرد، کلا همه چیز قضیه را عوض می کند. انگار داری یک داستان را از نگاه چند تا آدم مختلف می بینی. راستش چند هفته ایست که دراما کویین درونم پرچم دار است و حالا وقتش شده که ماجرا را از زبان کمیک درونم بشنوم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها